برای عشق گریه کن ولی به کسی نگو.
برای عشق مثل شمع بسوز ولی نگذار پروانه ببینه.
برای عشق پیمان ببند ولی پیمان نشکن .
برای عشق جون خودتو بده ولی جون کسی رو نگیر
برای عشق وصال کن ولی فرار نکن
برای عشق زندگی کن ولی عاشقونه زندگی کن
برای عشق بمیر ولی کسی رو نکش .
آرزومندی که شد دیوانه و زارت منم
مثل هر شب مشت می کوبد به دیوارت منم
آن زن دیوانه خویی که ندانی از چه رو
اینچنین از دوری ات گردیده بیمارت منم
آنکه می خواهد تو را هر لحظه مانند نفس
دل به مهرت بسته و گشته گرفتارت منم
آنکه با یک عشق ناب و دلنشین می خواهدت
آنکه مشتاقانه می آید به دیدارت منم
آنکه صد دلدادهء بی عیب دارد پیش رو
لیک میخواهد تو را با عیب بسیارت منم
آنکه لبخندت برایش باغهای عاطفه است
آنکه جان میگیرد از چشمان تبدارت منم
آنکه او را سخت میخواهی و حاشا میکنی
آنکه میرنجانی اش با قهر و آزارت منم
ای که همچون شاه بیت یک غزل شورافکنی
آنکه میخواهد کند هر لحظه تکرارت منم
ای بلور نازک پر خاطره از جنس نور
آنکه بیش از جان شیرین شد نگهدارت منم
ای کویر خشک و آتشناک و عشق افروز من
آنکه میخواهد کند از عشق سرشارت منم
آنکه شورانگیز و وهم آلود از ره میرسد
چون ” ستاره ” می درخشد در شب تارت منم
از دست عزیزان چه بگویم ؟ گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری است که از خانه خرابان جهانم
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ا ی نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترین هر چند که تا منزل تو فاصله ای نیست
بگذشته ام از خویش ولی از تو گذشتن
مرزی است که مشکل تر از آن مرحله ای نیست
سرگشته ترین کشتی دریای زمانم
می کوچم و در رهگذرم اسکله ای نیست
من سلسله جنبان دل عاشق خویشم
بر زندگی ام سایه ای از سلسله ای نیست
یخ بسته زمستان زمان در دل اسفند
رفتند عزیزان و مرا قافله ای نیست.
شعر از شاعر معاصر بهمن رافعی
باز در پنجه ی تاریکی شب
سوز این سینه ی من حسرت تست
باز در سجده ی کفر آلودم
یادت ایمان مرا با خود شست
چشمت افسونگر احساس نیاز
رقصت احیاگر بی تابی هاست
هم در این خانه ی پر گشته ز آه
یاد تو علت بی خوابی هاست
باز هم وسوسه ی آغوشت
هست و پی در پی خواهشهایم
و چنین دانه ی انکار از تو
خود جواب من و چالشهایم
ای که احساس مرا می دانی
بگشا چشم خمار آلودت
تا ببینی که چه سوزانم من
از نگاه دل و جان فرسودت
وین همه راز که در شعر من است
همه از باور تو جوشیدست
کاش یکدم به کنارم آیی
ای که عشقت به دلم روییدست …
چشمانش…
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رودبی آنکه بداند به حد پرستش
دوستش دارم…
بازدید دیروز : 5
کل بازدید : 30144
کل یاداشته ها : 11