چشمانش…
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم، قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم،
روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی
سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو….!
ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را
نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران
پارچه را کنار زدم، تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم…
امروز روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود ومرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رودبی آنکه بداند به حد پرستش
دوستش دارم…
پیام رسان
عناوین یادداشتهای وبلاگ
آمار وبلاگ
بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 30171
کل یاداشته ها : 11
بازدید دیروز : 14
کل بازدید : 30171
کل یاداشته ها : 11
سکوت خیس
شقایقهای کالپوش
دل نوشته های یک دختر شهید
حباب خیال
سفیر دوستی
.: شهر عشق :.
مهاجر
کلبه تنهایی
مکاشفه مسیح
غلط غو لو ت
عزیز دل
فقط خدا
احساس ابری
پرواز پرستو
زازران همراه اخر
نسل تو در تو
روان شناسی کودک
از همه چی.از همه جا
magicschool
دکتر علی حاجی ستوده
درود بــــر پادشاهـــــم کـــوروش بــــزرگ
اینجا،آنجا،همه جا
محمود
جوونی کجایی...
donyayeemrooz
بهترین اسلحه:عشق
سایه
آخرین منجی
عشق بی انتها
یاس کبود فاطمه
سرما